پالمیرای ما
آگوست 31, 2015
انگار مقدر شده که نشانههای تمدن باستانی خاور میانه نابود شود. داعش و جبر زمانه، و دولتهای ضعیف و پرمدعا و مستبد مذهبی به این امر دامن زدهاند. این جماعت مذهبی حتا با بقایای گذشته هم دشمنند. کسی نمیداند خودشان چه تحفهای دارند. میگویند 4هزار اثر باستانی در اشغال داعش است. هترا با خاک یکسان شده و پالمیرا هم دارد نابود میشود. در پالمیرا آثاری از هنر اشکانیان هست یا بهتر است بگویم بود. این خبرها را بگذارید کنار نابودی منابع طبیعی تا معلوم شود چه فاجعهای دارد اتفاق میافتد.
میگویند از 44 بلای آسمانی 34 موردش در ایران هست که مصیبت به بار میآورد. نظام مقدس را هم باید به این بلاها اضافه کرد. آتشسوزیهای پیدرپی در جنگلهای زاگرس، خشک شدن تدریجی دریاچهی ارومیه، کمآبی، فرسودگی آثار باستانی (یک کتیبهی اورارتویی در سراب دارد نابود میشود و مسئولش میگوید ماکتش موجود است)، کشاورزی بیحاصل و هزار و یک اقدام احمقانهی سیاسی و اجتماعی و طبیعی و تاریخی دیگر نشان میدهد چه خبر است.
روزی میرسد که فرزندان ما فقط عکسها و فیلمهای جاهای دیدنی کشورمان را میبینند و غبطه میخورند. اما شاید ککشان هم نگزد، چون دوران طلایی پساتحریم در راه است. عملکرد درخشان مسئولان که معلوم نیست چه مسئولیتی جز ویرانگری دارند، گمان نکنم تفاوت چندانی با اقدامات داعش داشته باشد. طبیعت را از ایران بگیری، دیگر مفت هم نمیارزد. بشارت باد بر همگی که با این روند، ایران خرابآباد خواهد شد.
دو شعر از عزیز نسین
آگوست 10, 2015
میدانم قبل از آنکه بگویی
میبینم که روزی گریزان میشوی
نمیتوانم اصرار کنم، نمیتوانم فرار کنم
صدایت را اما برایم بگذار
میدانم روزی جدا میشوی
نمیتوانم موهایت را نگه دارم
بوی خوشت را اما برایم بگذار
میفهمم که روزی میروی
همین حالا هم خرابم، نمیتوانم فروبریزم
رنگت را اما برایم بگذار
حس میکنم که روزی از دست میروی
که بزرگترین درد من است
گرمایت را اما برایم بگذار
بهوضوح میبینم که روزی فراموش میکنی
دردْ دریای خاکستری وسیعیست
طعمت را اما برایم بگذار
هیچجا نمیروی
حق ندارم نگهت دارم
خودت را اما برایم بگذار
تو در غیاب تو
دوباره تنها نیستم
چون در این شب شرق دور، همیشه با غیاب توام
25هزار کیلومتر فاصله بین ما
تو در زمستانی، من در تابستان
تو در یک نیمکرهای
من در نیمکرهای دیگر
هنوز غیاب تو از سرم بیرون نرفته
حتا بیشتر با منی
آن عریانی سوزان تو در شعلهها
هزار بار زیباتر از حضور توست
و دستهایت از ژرفترین رازها میگویند
نمیخواهم چیزی برایت بنویسم بدون آنکه بگویم
همدیگر را از این سر تا آن سر 25هزار کیلومتر دوست داریم
Aziz Nasin/1915-1995
(ترجمهی درخت ابدی)
پ.ن: عزیز نسین نویسنده و ظنزنویس و شاعر ترک است که حدود 100 کتاب در کارنامهاش دارد. اسم اصلیاش مهمت نصرت نسین و اسم مستعارش نام پدر اوست. شهرت نسین در ایران بیشتر به خاطر داستانهای طنز اوست، اما مثل هر نویسندهی خوبی، شاعر هم هست و کارهای زیبایی دارد.
سفر به آذربایجان ایران
ژوئیه 30, 2015
یادم نمیاد در هیچ سفری، وسط تابستون، انقدر تنوع آب و هوایی دیده باشم. هوای تابستون گاهی سرد و مهآلود بود و بعدش فهمیدیم، برفی. طبیعت طبع دمدمیمزاجش رو خوب نشون داد، اونم با گروهی شامل 24 نفر اهل هنر که میخواستن شبها چادرخوابی کنن. زمان: 7 عصر چارشنبه تا 6 صبح دوشنبه. مکان: خطهی آدربایجان ایران.
تقریبا 7 صبح رسیدیم روستای صخرهای کندوان. هیشکی از نوع کوهها و مسیر نمیتونه حدس بزنه به چه جای حیرتآوری قراره برسه. ظاهرا دو نمونهی غیر مسکونی توی کاپودوکیای ترکیه و داکوتای آمریکا داره. کندوان خیلی خاصه، اما چنان ساختوسازهای احمقانه و بیربطی اطرافش شده که از یه نوع دیگه حیرتآوره. حتا نشستن توی خونهی کدخدا و آوازهای نوستالژیک شنیدن هم دردی رو دوا نمیکنه. مدام به این فکر میکنی که اینجا کی نابود میشه.
تصورم این بود که با گروهی آروم قراره سفر برم. تقریبا همینطور هم بود. در برنامه هر روز مدیتیشن بود، اما پسربچهای که بیشباهت به کاراکتر انیمیشن Up نبود، چنان دهنی از همه سرویس کرد که یادش موندگار میشه. آی چنان زر زد و بهونه گرفت که اگه تداوم داشت باید بعدش بستری میشدم.
رنگ سبز رود پرآب ارس که پیدا شد، انگار رود موعود رو دیدی. انگار دنیا رو تقدیمت کرده بودن. ارس قشنگه. مثل پیچ و تاب بدن زنی که نمیتونی ازش دل بکنی و مدام نگاهش میکنی تا پشت منظره بره و حسرتش رو بخوری. مدام دنبالش میگردی تا ببینی کی و از کجا بیرون میاد. جای کسی خالیه. هم هست و هم نیست.
منطقهی آزاد ارس غیر از هوای شرجی و چند مجتمع تجاری چیزی غیر از حس شهری ناتمام نداره. هنوز مونده که جایگاهش رو پیدا کنه.
جنگلهای هیرکانی ارسباران هم دورنما داره و هم نمای نزدیک. وحشی و زیباست، با چشماندازهایی بکر و مهآلود. همهجاش دلربایی میکنه.
قلعهبابک که یادبود مخروبهی بابک خرمدینه، از شانس بد ما کاملا در مه بود، چون مناظر اطراف رو از دست دادیم. هنوز هم اون بالا احساسات ملیگرایانه برقراره. اول جاده اگه نخوای پیاده بری، باید سوار پاترول بشی و پشت تعدادیشون اسم بابک حک شده. راننده میگفت بابک هنوز هست. بهش سلام بده. اما بالای کوه فقط مه بود و گردشگرانی در مه و چند دیوار سنگچین در ارتفاعات. وقتی بالا بودیم، وقتی ترکها شعار «زنده باد، آذربایجان» میدادن، چند سرباز رفتن بالا و مثل پرچم کشیدنشون پایین تا ادامه ندن.
قبلا در مورد قره کلیسا نوشته بودم. اولین شب رو اونجا بودیم. در صحن کلیسا چادر زدیم و بارون اومد. از زیر چادر، نزدیک شدن سایهها و عشاق رو میدیدم. لبها نزدیک میشدن و رازهایی غریب داشتن. بارون شدید شد. صبح عاشق گفت دیشب صدای گرگ و سگ همزمان بود و خفاشها بالای سرمون پر میکشیدن و جیغ میزدن. انگار به قلمروشان تجاوز کردی. فردا صبح نه از وحشت خبری بود و نه عشق.
البته، طی این سفر، بیشتر از اینا دیدیم که در موردشون چیزی نگفتم، مثل کلیسای سنت استپانوس که نزدیک جلفاس، آبشار آسیاب خرابه یا نون فطیر بینظیر آذریها که بهش تافتون میگن و شبیه بربریه. جاهایی هم قرار بود بریم که فرصت نشد. اینم عکس آخر از کلیسای سنت استپانوس که به شهید اول راه مسیح شهرت داره.
امیدوارم دوستان آذری دلخور نشن. آدربایجان طبیعت زیبایی داره. اما شدیدا توسعهنیافتهس و محتاج ترمیمه. قطبالاقطاب بودن و سرزمین اولینها بودن چیزی رو تغییر نمیده. آدربایجان قابلیتش رو داره که بیشتر از اینا مسافر داشته باشه و حیفه مهجور بمونه. جای دیدنی هم کم نداره و اهل طبیعت و گردشگری ازش دست خالی برنمیگردن.
سرش را گذاشت روی فلز سرد
ژوئیه 3, 2015
داستانهای محمود حسینیزاد لحظات عمیقی دارند، با توصیفاتی شسته-رفته و موجز. زیاده گویی ندارند و گاهی ابهام در آنها موج میزند. این کارها من را یاد شخص خاصی نمیاندازند، اما رد پای نویسندگان مدرن آلمانیزبان را در آنها میتوان دید (که بیشترشان را خودش ترجمه کرده) و تقلیدی هم نیست، رد پایی که بیشتر به نوع نگاه و نحوهی بیانش مربوط میشود. فضای داستانها شهری و ایرانی مدرن است.
داستانهای حسینیزاد هم ساختار دارند و هم ساختارشکنی. کارهایش معمولا مضمونهای مشخصی دارند. سیاهی چسبناک شب را ندیدم و ندارم. در این برف کی آمده… درونمایه مرگ است. آسمان، کیپ ابر علاوه بر مرگ و تنهایی، تنوع مضمونی بیشتری دارد. باب میل کسانی است که به عوالم دیگر زندگی غیر از عشق هم علاقه دارند. جای این موارد خیلی در سینما و ادبیات ما خالی است. انگار کسی که پا به سن گذاشت محکوم است بابابزرگ یا مامانبزرگ باشد.
و داستانهای سرش را گذاشت روی فلز سرد عنوان فرعی از کشتن و رفتن دارد که در حکم پرداختن به مضمونهای محوری است. در این کتاب، آشناییزدایی و هنجارگریزی نوشتاری در داستان نقش عمدهای دارد، طوری که نوع روایت بین داستان و نمایشنامه و شعر معلق میماند و راویها هم از شکل معمول خارج میشوند و با هم اختلاط میکنند. انگار این تمهید شخصیتها را به هم نزدیکتر میکند و فاصلهها کمتر میشود. تاثیر برتولت برشت و تکنیک فاصلهگذاریش این جا حی و حاضر است.
ساختارگرایی کتاب ترسناک نیست. روایتها کشش دارند و تهرنگی از تجربه در آنها هست. انگار راوی چیزی دیده و شنیده وتجربه کرده و بعد، پرداختش کرده باشه. چیزی شبیه برشی از زندگی، با آدمهای امروزی.
داستانهای حسینیزاد جاذبه دارند، با توجه به سن و سالش نوشته شده و خوب هم نوشته شده و اصلا ملالآور نیست.
گربهها…
جون 24, 2015
گربهها
دنبال هم میروند و
به دنبال لبهایت
موهایت را کنار میزنم
چشمهایت
جای دیگری را نگاه میکنند
(94/4/3)
دختری کنار رود
جون 12, 2015
ماه آنجاست
دختری کنار رود
مثل ماهی در آبها شناور است
مثل مهتاب بر آب
(94/3/20
کمی آسمان…
جون 3, 2015
کمی آسمان
پشت پرده
صدای پرنده
هوای سفر دارم
(94/3/11)
در ستایش غلامحسین لطفی
مِی 28, 2015
جبر زمانه میتواند هنرمندی با نگاهی تر و تازه را به جایی برساند که فرقی با لوده نداشته باشد. غلامحسین لطفی یکی از افرادی است که قربانی شده. قربانیان کم نیستند. قبل و بعد از انقلاب ندارد. گلستان و بیضایی دو نمونهش، که هرکدام، بهنوعی، قربانی سیاست شدند.
فیلم نوآر ایرانی هم مختصات خودش را دارد و سرخپوستها یکی از همین کارهاست و اولین ساختهی لطفی. شناختی ازش نداشتم. فیلم را که دیدم نظرم در مورد این مرد برگشت. جای خالی را پیدا کرده بود. موضوع فیلم کتکخورها و عشق فیلمهاست. سینما برایشان زندگی است. شبها خواب بتهایشان را میبینند و آرزویشان حضور در صحنهی فیلم و عکس انداختن با هنرمندهای محبوبشان است. خانهی محقرشان را با عکسهای کوچک و بزرگ بازیگران داخلی و خارجی آراستهاند. بهروز وثوقی، فردین، ناصر ملکمطیعی، ایرج قادری و از همه مهمتر، آقای بیکایمانوردی ورد زبانشان است. از زنها هم شورانگیز طباطبایی که تیتراژ هم با تصویر و نامهای به او شروع میشود.
لطفی زده به خال. سرخپوستها حرف ندارد. بازیگران بینظیرند. مجید مظفری و فنیزاده شاهکارند. شک ندارم که اگر کسی لطفی و تواناییهاش رو نمیشناخت، پشت و پناهش نمیشد. از آقای بیک گرفته تا نصرت کریمی و مرحوم پرویز فنیزاده.
راستی، سریال آیینه را یادتان هست؟ ذر برهوت تلویزیون دههی 60، همین کارگردان به شبهایمان رنگ و بو میداد. لطفی بود که میگفت زندگی شیرین میشود.
فیلم در یوتیوب
جماعت روسها
مِی 17, 2015
همه میدانند چند نفر روس بودند که هرهفته، شب جمعه، دور هم جمع میشدند و خوش بودند. از ود.کا خبری نبود. چایکوفسکی چایی میآورد، تارکوفسکی تار میزد، شکلوفسکی شکلک درمیآورد، چخوف گربهها را چخ و پخ میکرد، و مینیخانف که همیشه خودش را با تام بندانگشتی قیاس میکرد و حال و هوای دیگری داشت، با قیافهای متفکر میگفت: اما داستایفسکی داستانهایی دارد که هرکس نخوانده باشد بهش میگویند اختف.
بعد، چایکوفسکی چای آورد، تارکوفسکی تار زد، شکلوفسکی شکلک درآورد و چخوف چیزی گفت که جماعت نعرهای زدند و از هوش رفتند. گفت: یک عده میگویند زنم را به ماه تشبیه کردهام، اما دوست دارم فقط گاهی بدرخشد و خودی نشان بدهد. بر فرض که حرفم عواقبی داشته باشد. از ماه بودنش مگر چیزی کم میشود؟
پل عابر
مِی 5, 2015
از کنارههای پل عابر پیاده که رد میشوم، احساس میکنم که دارم پایین میافتم. پشت پیرزنی عصابهدست، از وسط میگذرم و به اطرافم نگاه نمیکنم. عابران نگاهی به من و پیرزن میاندازند و فکر میکنند حواسم به اوست تا اتفاقی برایش نیفتد. پابهپایش پیش میروم. یکیار هم به عقب نگاه نمیکند. نزدیک پلهبرقی، شانههایش را میگیرم و دستم را میبوسد. حرفی نمیزند. پایین میرسد، دستش را به نشانهی تشکر بالا میبرد و راهمان جدا میشود. صورتش را هم نشان نداد.