سرش را گذاشت روی فلز سرد
ژوئیه 3, 2015
داستانهای محمود حسینیزاد لحظات عمیقی دارند، با توصیفاتی شسته-رفته و موجز. زیاده گویی ندارند و گاهی ابهام در آنها موج میزند. این کارها من را یاد شخص خاصی نمیاندازند، اما رد پای نویسندگان مدرن آلمانیزبان را در آنها میتوان دید (که بیشترشان را خودش ترجمه کرده) و تقلیدی هم نیست، رد پایی که بیشتر به نوع نگاه و نحوهی بیانش مربوط میشود. فضای داستانها شهری و ایرانی مدرن است.
داستانهای حسینیزاد هم ساختار دارند و هم ساختارشکنی. کارهایش معمولا مضمونهای مشخصی دارند. سیاهی چسبناک شب را ندیدم و ندارم. در این برف کی آمده… درونمایه مرگ است. آسمان، کیپ ابر علاوه بر مرگ و تنهایی، تنوع مضمونی بیشتری دارد. باب میل کسانی است که به عوالم دیگر زندگی غیر از عشق هم علاقه دارند. جای این موارد خیلی در سینما و ادبیات ما خالی است. انگار کسی که پا به سن گذاشت محکوم است بابابزرگ یا مامانبزرگ باشد.
و داستانهای سرش را گذاشت روی فلز سرد عنوان فرعی از کشتن و رفتن دارد که در حکم پرداختن به مضمونهای محوری است. در این کتاب، آشناییزدایی و هنجارگریزی نوشتاری در داستان نقش عمدهای دارد، طوری که نوع روایت بین داستان و نمایشنامه و شعر معلق میماند و راویها هم از شکل معمول خارج میشوند و با هم اختلاط میکنند. انگار این تمهید شخصیتها را به هم نزدیکتر میکند و فاصلهها کمتر میشود. تاثیر برتولت برشت و تکنیک فاصلهگذاریش این جا حی و حاضر است.
ساختارگرایی کتاب ترسناک نیست. روایتها کشش دارند و تهرنگی از تجربه در آنها هست. انگار راوی چیزی دیده و شنیده وتجربه کرده و بعد، پرداختش کرده باشه. چیزی شبیه برشی از زندگی، با آدمهای امروزی.
داستانهای حسینیزاد جاذبه دارند، با توجه به سن و سالش نوشته شده و خوب هم نوشته شده و اصلا ملالآور نیست.